یه روزی روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم. البته این کوی ساکنین دیگری هم داشت!!! راستش یه بت عربده جویی هم اونجا بود . که ما رو بهش بندونده بودن به اسم کــــــار ، منظورم همون شغلی که باهاش پول در میاری ، نون میخری ،قاقا میخری ، تا کوفت کنی نمیریه ها!!!!! حالا بگذریم
جوون و نفهم که بودیم (البته دور از جون شما) فک کردیم زدیم وسط خال. بورسیه شدیم تو فلان اداره. درس و عشق و حال و حقوق. بعدشم کار و تلاش و زندگی. عجب غافل بودم من!!
حالا که سنی ازمون گذشته و گرد توسی رو موهامون نشسته تازه ژست فهما و علما رو به ریختمون گرفتیم (البته هنوز هم نمیفهمیم ،بازم دور از جون شما) که چی؟
عجب اشتباهی کردیم بابا!! چه کلاه گشادی رو سرمون بوده تا حالا که خودمون رو زده بودیم به خریت(با تشدید دوبل و تحکم در گفتار)!!!
حالا نه راه پس دارم و نه راه پیش.
گله از چرخ ستمگر بکنم یا نکنم
شکوه از بخت بداختر بکنم یا نکنم
در گاراژ دل و وا بکنم یا نکنم
ماشین عشقم و توش جا بکنم یا نکنم
ترک دل داده و دل بر بکنم یا نکنم
گریه ها از غم اوسر بکنم یا نکنم
آه و فریاد بر افلاک بکشم یا نکشم
دل دیوونه رو در خاک بکشم یا نکشم
درباره این سایت